فرض کن
در سرزمینی به وسعت رویاهایت زندگی می کنی
به پهنای آرزوهایت عشق می ورزی
در سرزمینی
که هیچ غمی انسان را نمی خورد
استخوانی از هجوم درد نمی شکند
آینه عادت به خندیدن دارد
فرض کن
قفس اختراع این سرزمین نیست
و آواز پرنده ای غم غریبی ندارد
آسمان قرق شده ی پرنده هاست
نه فانتوم هایی که عربده ی مرگ می کشند
خیابان
آه تن خیابان بیچاره زیر رژه ی پوتین کبود نمی شود
فرض کن
در سرزمینی هستی
که سنگ و شیشه با هم کنار آمده اند
کسی سنگی نمی پراند
و دستی مشتی نمی شود
حنجره ها خراش بر نمی دارند از عمق یک درد
سرزمینی
که موش و گربه هم کاسه شده اند
جای کسی از بودن دیگری تنگ نمی شود
برای همه به اندازه کافی هست
دانشگاه، آتشگاه خون و باروت نیست
فرض کن
آتش نه در جنگل
و نه در دامان زندگی کسی
بلکه در آتشکده ، سرکش ِ روشنایی ست
فرض کن
بین انسان ها دیگر بیداد نیست
این همه داد و فریاد نیست
در خیابان ها آبرو بساط نمی کنند
و کلیه ی هر کسی سرجایش هست
انسان شادی را می رقصد
و کوچه پر از خنده ی بچه هاست
آری
فرض کن . . .
اما آه . . .
در آنسان که آزادی نباشد
فرض ِ هر چیزی
یک بیماری و درد است به وسعت آرزوها
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 5
طارق خراسانی 03 تیر 1394 02:39
هزاران درود بر شما
سلام شاعر عزیز
در پناه خدا شاد زی و بمان و بسرا
زهرا نادری بالسین شریف آبادی 03 تیر 1394 10:35
درودزیباقلم زدیدشاعربمانید
اصغر چرمی 03 تیر 1394 15:32
اولین مطلب بود که از شما خواندیم
زیبا بود
در خیابان ها آبرو بساط نمی کنند
و کلیه ی هر کسی سرجایش هست
کمال حسینیان 03 تیر 1394 20:34
درودتان باد جناب سوادکوهی عزیز
خواندم و محظوظ شدم
پاینده باشید
دادا بیلوردی 05 تیر 1394 01:14
درود بر شما
این فرض محال است