من ازبن بست بی پایانت ای تنهاترین تنها
بسی گشتم در این شبها رها چون نیزه بر سرها
گهی گویم که دلتنگم گهی بر معصیت سرخوش
گهی گویم دلم تنگ است و گه نامت روی لبها
نمیدانم در این عزلت چگونه وصل تو جویم
چونان در گیر تزویرم بسان سیم در زرها
ضمیرم گه غریبست و گهی با قربت بویت
شوم شادان و خواهم باز بنمایم دل و درها
تو که بویت شده همچون نسیمی ارزوی من
بیا شبگرد تنها و شبی ده ارزوی ما
توانم رفته در هجرت توانی ده که با عشقت
بسازم با غزل لوحی به سان ماه در شبها
ندارم از خودم رویی ولی از بهر آن تعبیر
بر این تنهاترین طفل صغیر خود نظر بنما
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5