تو بریز خون ما را
به سرم هوای عشق تو اگر که یک خیال است
به خیال خود بسازم که وصال تو محال است
غم عشق در دل من چو درخت ریشه دارد
تو گمان نکن که نوپاست و مثل نو نهال است
من و سیل اشک و دامان،تو وناز و دلبری ها
که لیاقت دو چشم تو، کرشمه و دَلال است1
تو و عشق جان گدازت،من و درد و سوز و سازم
چه کنم که در بیابان، من و صحبت غزال است
غزلی نگفته باشم که تو در نظر نباشی
تو ببین که دفتر من ،همه از تو شرح حال است
تو شکوه آفرینش به دلم غمی نهادی
که نرفتنی است از دل،و به فکر اتصال است
تو مواظب "رها"باش که بی تو خون بگرید
تو بریز خون ما را ،که به دست تو حلال است
علی میرزائی"رها" 5/10/1397
1-دَلال= ناز کردن
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5