کاسه ی صبر
گفته بودم که حال من خوش نیست،تا بهارم شبیه پاییز است
خانه ویران روزگار منم،چه نیازی به قوم چنگیز است
مانده در وصف چشم مست تو ام،که به توصیف تو کم آوردم
یاس خوش بوی من شدی از غیر،سهم من از تو صبر و پرهیز است
گفته بودی که صبر کن آخر،شب هجران تو سحر گردد
بار دیگر بیا به توس وببین،کاسه ی صبر من چه لبریز است
روزگاری غریب و وانفساست،سر به زیر پرم و خاموشم
اگر از عشق هم سخن گویم،حکم تنبیه من روی میز است
در سحرگاه زندگانی خویش،آن چراغم که روی بر بادم
حال و روز "رها"نمی دانی،واقعا،واقعا غم انگیز است
علی میرزائی"رها"
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
مجتبی جلالتی 07 فروردین 1399 15:37
با درود
احساس درونی شما از روزگاران اینچنین غریب را می ستایم
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 12:30
. با بهترین درودهایم
. استاد گرامی کلک هنرمندتان زیبا سروده ای
. را رقم زده است
.