اما ما
عشق را
توی سیاهچاله ای که نفسهایمان را به شماره می انداخت هم
از یاد نبرده بودیم و
در گرگ و میشِ سنت هایشان
دستهای خود را یافته بودیم
تا خروارِ یاوه های گندیده را
بکوبیم توی سرشان
ما عاشق شده بودیم و
برابری
از همین شانه به شانه قدم زدن آغاز شده بود و
قفل انگشت هایمان را
دیگر هیچ آسمان ریسمانی نمی گشود؛
ما عاشق شده بودیم
تا بی اجازه نفس بکشیم
و آنها خوب می دانستند
که سقوط
همیشه از عشق آغاز شده است!
اما ما
فقط عاشق شده بودیم!!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
سجاد حبیبیان 08 دی 1397 00:52
درود برشما
بسیار زیبا
پاینده باشید
دادا بیلوردی 11 دی 1397 20:43