یک روز می فهمی که خالی هست
گوری که برآن قصه می خوانی
یوسف نمرده نابرادرجان
پایان اوراخوب می دانی
سخت است توضیحش که یک تاریخ
رسواکند احساس یک زن را
باید به خود ثابت کندیک بار
چاقو،ترنج ودل بریدن را
قحطی به جان شعرافتاده است
بایدعزیزمصرراآورد
من خواب دیدم خشک سالی بود
این خواب را تعبیر بایدکرد
این خواب یعنی که کم آورده است
یک زن میان نابرادرها
یعنی که گم کرده جهانش را
در سرزمین خشک باورها
این بارهم پایان این قصه
پیروزاین تاریخ یک مرد است
دیگرزلیخاپاکدامن نیست
این شاهنامه آخرش درداست.
نجمه عیدی /مجموعه سنگ،کاغذ،قیچی/
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5