"به جز شیون نداشت"
ابر من راهی به جز شیوَن نداشت.
تا که روی جاده ها،
روی برگ و ساقه ها،
طرحی از غم می کشید.
من ز سرمای وجودِ ابرِ خود
قلب خود را باختم
تا که از دردِ وجودِ قلبِ سردم
بی جهت بر جاده ها می تاختم.
بهت حیرت در دلم بیداد بود
گویی این بار باز هم،
صاعقه کاری ز ترسیدن نداشت.
خرقه ای بر روی خود می تابم
تا که در این روز سرد،
گرمی از اَلطاف خورشیدی شود؛
یا که شاید این بار،
دست مام مهربانی می شود.
خسته بودم خسته از طوفان ها
خسته از خیسیِ این طغیان ها
خسته از رِفق غمی که هر شب
کار جز لبخند و بخشیدن نداشت.
می نشینم بر کف یک جاده ای
چون که قهر و غم ها را می سِتُرد.
آوخ و افسوس این راه بلند
سیلی می خورد از کفِ ابرِ کهن
باز می خندید و این بار باز هم
کاری جز هق هق و بوسیدن نداشت.
بشنو ای جادهیِ مسکوتِ شبم
از زبانِ این سحابِ پُر سِتم
یک زمانی آن قَدَر ویران بود؛
کاری جز افسوس و پوییدن نداشت.
دوست شو ای جادهی غم دیدهی من
سردم است!
عشقی نبود در راه من.
گرم کن با آتش غمگین خود
قلبی که این روزها، کاری جز شیون نداشت.
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5