تو را با باد می بینم!
گهی با ابرهایِ فصلِ بی تابی!
و یا با قاصدک های مهاجر!
چه رازی با تو دارند
این پیامبر های خاموشِ مسافر...؟
مِنالم کوله باری پر ز تنهاییست
و همراهم، چراغی چشمِ بیداریست.
سفر باید کنم آغاز
و هَم، رَه توشه ای باید بسازم باز
در این شب کَش نفس آغشته بر قیر است
در این رَه کَش سراسر بند و زنجیر است...!
نمیدانم
چه میخوانی به جانِ قاصدک
-هر دَم-
که میگردد به گِردِ خلوتِ سردم
و میخندد به نرمی با نوایِ غصّه و دردم...!
چه میخوانی بگوشِ باد
که می پیچد به رُخبامِ خرابِ خانه ام گاهی
و می لرزانَد آویزِ چراغم را ز هر راهی...!
چه میخوانی بگوش مِه
که می ریزد به جانِ کوله بارم آه
و می گیرد به بازی روشنایِ شعله ام را گاه...!
نمیدانم...!
سفر باید کنم آغاز
کنم هر رهگذر را آگه از این راز.
من از شوقِ شنیدن
در غریبِ قلّه ای هر بار
گرفتم دامنِ ابرِ سپیدی را
و یا در دامنِ نا آشنا دشتی
-به مویِ باد-
گِرِه از لابه بربستم!
من از شوقِ شنیدن -گاه-در هر گوشه ی دنجی
حریرِ نازکِ یک قاصدک گل را
دخیلِ خاطری بستم.
سفر باید کنم آغاز...
منال= دارایی
رُخبام= پیش آمدگی یا لبه ی دور بام
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 15 مهر 1398 19:28
درود برشما
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 20:53
. . درودها
. استاد عالی بود
.