داستانی جالب را دیدم که در موردِ طبیعت و خوی هر جانداری است که خواستم آن را به اشتراک بگذارم
روزی قورباغه و عقربی با هم دوستی کردند و عقرب همیشه در اوج دوستی فاصله میگرفت تا روزی قورباغه به سراغش
آمد و گفت ای دوست من میخواهم باهم به جایی برویم عقرب اول امتناع کرد ولی با اصرار قورباغه راضی شد و به راه افتاد
افتاد باهم میگفتند و می خندیدند تا به برکه ای رسیدند عقرب به قورباغه گفت من از آب نمی توانم رد شوم تا آن طرف
برکه را ببینم در آرزوی این هستم قورباغه با مهربانی گفت من کمکت میکنم تا آن طرف برکه را هم ببینی اما از تو
قولی میخواهم عقرب گفت چه قولی قورباغه گفت من تو را روی کمرم سوار میکنم اما قول بده که نیش بر کمرم نزنی
عقرب قول داد و بر کمر قورباغه سوار شد نزدیک به آن طرف برکه که شدند عقرب ناخواسته
نیشش را در کمر قورباغه فرو کرد وقتی به آن طرف برکه رسیدند قورباغه در حالت مرگ گفت ای عقرب تو به من
قولی دادی ولی عمل نکردی عقرب قورباغه را بوسید و گفت دوستی با عقرب خطاست من تقصیری نداشتم طبیعتم
این است .
به عقرب صفت ها نباید اطمینان کرد برای همه قورباغه ای ساده نباشید.
رسول مهربان