روزی مردی درگوشه ای ایستاده بود و نماز میخواند مجنون در حال و احوال لیلی بود که از روی سجاده ی آن مرد نماز
گزارعبور کرد ناگهان مرد نماز گزار نمازش را قطع کرد و به دنبال مجنون افتاد و یقه ی پیراهن مجنون را گرفت
گفت : ای مردک نمی بینی من با عشق خود خلوت کردم که خلوتم را بهم میزنی مجنون خنده ای کرد و به مرد نماز
گزار
گفت : عشق تو کیست مرد نمازگزار فورأ جواب داد عشق من خدا است مجنون با صدای بلند خندید و گفت : من که
عاشق بنده ی خدا هستم تورا به این بزرگی در حال نماز ندیدم تو چطور میگویی که عاشق خدا هستی من به دنبال من
افتادی.
طنزتلخی است این روایت نمازگزار و مجنون که بسیار پیام دارد امیدوارم مورد رضایتتان قرار بگیرد.
رسول مهربان