هر شب خیالت از دلم ، امن و امانم میبرد
وز چشم و تن دزدانه تر، جان و جهانم میبرد .
تا یادم آمد چشم چون ، ماه تو در آیینه ها
آیینه هم چون رهزنی ، نام و نشانم میبرد.
گر چشم خود بندی به من، راه و رهم را گم کنم
مهتاب شهرت هم ز من ، هفت آسمانم میبرد.
چون برگ پاییزی مرا ، محکوم رفتن کرده ای
دل مانده در پیشت ولی ، باد خزانم میبرد.
چون پشت من بشکسته شد ، پشت مرا کو تکیه گه
هرشب خیالت تا سحر ، تاب و توانم میبرد...ندا
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
حسن مصطفایی دهنوی 18 آذر 1398 23:04
درود ها بانو
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید
سربلند باشید