از دست دلم تا به سحر ناله کنانم
هرشب برسد تا به فلک آه و فغانم.
در گوشه ی آن چشم قشنگش نشدم جا
انگار ندارد خبر از راز نهانم.
او کیست که گاهی برد از من دل و جان را
گاهی چو مسیحا بدمد بر تن و جانم.
هرچند که چون خاطره دور است زمن او
عمری است شده نام خوشش، ورد زبانم.
اشکی که فرو می چکد از گوشه ی چشمم
رسوا کند آخر همه جا نام و نشانم.
لبریز شد از دوری او کاسه صبرم
بر باد شد از دست غمش تاب و توانم .
رازی است میان من و این موی سپیدم
ای بخت چه خندی تو بر این قدّ کمانم...ندا
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 1 از 5
نظر 5
حسن مصطفایی دهنوی 10 بهمن 1398 22:44
درود ها
بسیار زیبا سروده اید
پاینده باشید
ندا عبد حق 17 بهمن 1398 18:17
سپاسگزارم
مرتضی برخورداری 13 بهمن 1398 12:15
ندا عبد حق 17 بهمن 1398 18:18
سپاس
خسرو فیضی 08 فروردین 1399 20:34
. با بهترین درودهایم
. مهر بانوی فرهیخته . سروده های سرکار را می خوانم
. تا بیشتر بیاموزم . زیبا سروده ایست
.