قلّه های نور
داستان حقیقی درد دل دختر بچه ای با مادرش که از روزهای تلخ اعتیاد پدر خود می گوید
برگرفته از کتاب آتش به دشت نیلوفر:
صدا میاد،صدا میاد،صدای کفشِ پا میاد
مامان بیا فرار کنیم ، بازم داره بابا میاد
مامان بریم یه جای دور ، به اوج قلّه های نور
بابا شده یه گرگ هار ، ما مثل برّه های کور
وقتی سَرَم داد میزنه ، خیلی می ترسم به خدا
یه روز میای می بینی که ، جون شده از تَنَم جُدا
یه روز میای که دیر شده ، دختر تو ذلیل شده
چشماتو وا کن ببینی ، بابا چه قدر علیل شده
آخه چقدر نون و پیاز ، آخه چقدر راز و نیاز
چقدر می خوای بهم بگی ، بازم بخند ، بازم بساز
الان درست چند شبه که غذا نمونده تو خونه
بیا بریم ،خوب میدونی بابا زنده نمی مونه
مامان، بابا حتی دیگه یه ذرّه دوستم نداره
قصّه برام نمی گه و سَر به سَرَم نمی ذاره
قول داده بود یه روز منو ، به شهربازی ببره
قول داده بود چند سال پیش ، یه چرخِ بازی بخره
مامان بیا بریم دیگه ، بَسِّه دیگه دَر به دَری
از این همه ماتم وغم ، نگو دیگه بی خبری
بابا یعنی یه دردسر، نداره چیزی جز ضرر
فکر میکنم همین روزا ، بشم کنیزی بی پدر
مامان بیا بریم دیگه اون دیگه آدم نمی شه
کنار بابا که باشیم ، غُصّه هامون کم نمی شه
حقیقت و ببین آخه ، بابا دیگه نا نداره
تو قلب یخ زدش دیگه ، برای ما جا نداره
صدای فندکش شبا ، نمی ذاره من بخوابم
نگاه بی روح بابا ، نمی دونه که بی تابم
گوشواره ی شاه و پری ، کجاست النگوی طلا ؟
گرمی دستای بابا ، قصّه های سیندرلا
خونه دیگه جهنّمه ، هر چی بگم بازم کمه
قلب کوچیک دخترت، چند ساله که پُر از غَمِه
مامان بیا بریم دیگه ، بابای من یه اژدهاست
کبودی صورت من ، نشونه این ادّعاست
بیا بریم یه جایی که ، دود سیاه توش نباشه
کلبه ای که چراغ اون ، هیچ موقع خاموش نباشه
تو رو خدا بریم مامان ، صدام دیگه در نمیاد
این روزای خاکستری ، برای ما سر نمیاد
جدا بشیم بریم مامان ، از این سرای بی کسی
خسته شدم از این همه ، ندای بی هم نفسی
خسته شدم از بس بابا ، امروز می ره فردا میاد
خسته شدم از بس شبا ، چشم به راهم تا بیاد
تو حسرتم یه بار بگه ، قربون اون قدّ و بالات
دخترکم ، گل پرکم ، فدای اون ناز و اَدات
آرزومه بابا یه روز مداد رنگی بخره
نشکنه این دل منو ، قُلّک سنگی بخره
شما بگین بچه شبا ، کجا باید سَر بذاره؟
شما بیاین نازم کنین ، بابای من گرفتاره
بازی و کودکی برام ، یه قصه قدیمی شد
پیر شدم تو کودکی ، گریه باهام صمیمی شد
یادم نمی ره بچگی ، یه دنیا سَرسپردگی
ترس و غم و گرسنگی ، روزای زار مُردگی
مامان بیا بریم دیگه ، قصّه به آخر رسیده
افتاده بابا رو زمین ، جواب مارو نمیده
به یاد زهرا کوچولو تقدیم با اشک...
علی احمدی (بابک حادثه)
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 8
حسن مصطفایی دهنوی 08 بهمن 1398 23:04
درود ها
زیبا است
علی احمدی 14 اسفند 1398 18:41
عرض ادب و سپاس بی اندازه حضرت استاد دهنوی بزرگمهر
بنده نوازی شما مایه شرف من حقیر می باشد درودها
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 08 فروردین 1399 16:47
علی احمدی 31 فروردین 1399 15:21
خسرو فیضی 08 فروردین 1399 20:31
. با بهترین درودهایم
. استاد ارجمند بار دیگر قلم هنرمندتان زیبا رقم زده است
.
علی احمدی 31 فروردین 1399 15:21
محمد مولوی 26 تیر 1399 17:21
علی احمدی 27 تیر 1399 11:37
عرض ادب و سپاس بیکران استاد والاقدر