چون غزالی که به دام است پریشان شده ام
در به در در طلب شاه خراسان شده ام
کمتر از بچه ی آهو که نبودم بطلب
ذکر یا ضامن آهوی قنوتم بطلب
کاش آهوی رها از کرمت من بودم
کاش صیاد ضمانت شده ات من بودم
چون بهشت است حریم حرمت در وا کن
ما که حجاج تهیدست ،تو با ما تا کن
من بمیرم و نبینم حرمت را چه کنم؟
دست خواهش بزنی رد ،کرمت را چه کنم
اینکه وابسته ی درگاه تو باشم کافی است
چون سگ بسته درگاه تو باشم کافی است
من نه اصحاب رقیمم و نه اصحاب یقین
سگ اصحابه شان نیز نباشم به یقین
حرم امن تو کافی است هراسان شده را
به از این بیش چه خواهد سگ دربان شده را
کاش من هم سگ اصحاب رقیمت باشم
نوکری در حرم و طوف حریمت باشم
خواب دیدم مَلَکی شهد به کامم می ریخت
عطر خوش بوی ضریحش به مشامم می ریخت
صحن در صحن مرا طوف حرم می گرداند
لطف در لطف مرا گرد رواقش چرخاند
فوج در فوج کبوتر به حرم سر می زد
در قنوت همه از شوق،دعا پر می زد
کاش ای کاش و ای کاش که بهتر بودم
بر سر گنبد میناش کبوتر بودم
کودکی دوش پدر گرد حرم می چرخید
آنطرف شاخه گلی شاخ محبت می چید
خادمی چوب پری بر سر زوارش برد
مادری در بقلش گریه کند طفلی خرد
ذاکری آمدم ای شاه پناهم بده گفت
نوعروسی بقل یار جواب بله گفت ××
صحن پر بود پر از اشک و خیس باران
عاشقی در ره معشوق ندارد پایان
زائری خسته که امید شفا می زارید
بله باران هم اگر بود چنیین می بارید
کاش آن یار نظر کرده ز سر من بودم
کاش آن چشم نظر دیده تر من بودم
ذاکری ذکر شروع کرد و سراینده که شد
نور در آینه در آینه در آینه شد
بوی عطر از طرف مسجد گوهر شاد است
فلجی خیره به آن پنجره فولاد است
از ضریح حرمش معجزه آمد چون نور
فلج از چرخ برون آمد و بینا شد کور
درمندی که به امید دوا آمده بود
گره ای سبز به درگاه ضریحش زده بود
پیر مردی کمِ کمِ آیه احسان می چید
ازدر باغ مفاتیح گلستان میچید
چشم در قاب مفاتیح به یاسین انداخت
حضرتش را سر اخلاص به آمین انداخت
پیرمردی که به میخانه غریب آمده بود
مضطر حادثه ای ام یجیب آمده بود
می تکاند دامن خود را طلب جان می کرد
این طلب از چه کس از شاه خراسان می کرد
باز هم از کرمش حضرت باران انداخت
گل به گل دامن آن پیر گلستان انداخت
کاش آن پای فرو رفته به گل من بودم
کاش آن پیر روا حاجت دل من بودم
در قنوت همه ذکر از لب باران میریخت
مادری حاجتش از زلف پریشان میریخت
مادری کودک خود را به حرم می چسباند
خادمی چوب پری روی سرش می چرخاند
مادری هرچه توان داشت به فریاد انداخت
حضرتش را به کرمداری خود یاد انداخت
مادری طوف حرم گشت که باران آمد
حاجتش آخر از آن زلف پریشان آمد
حاجت از حضرت باران که به دامانش ریخت
جان به آن کالبد خسته ی بی جانش ریخت
کاش آن مادر لب آمده جان من بودم
کاش من صاحب آن زلف پریشان بودم
این همه لطف و کرم در حرمش گل می کرد
دور گل گشت همان کار که بلبل می کرد
زائری در حرم از شوق به در می کوبید
جان به لب شد که توانست ضریحش بوسید
گفشدار حرم از شوق طبق وا می کرد
طبق از نور به هر کفش هویدا می کرد
بانگ نقاره زد و حاد ثه ای در پیش است
قلب زوار تهی از محن و تشویش اشت
زائری آمد و از نور چراغانی شد
مشهدی شد مشدی گشت خراسانی شد
کاش من مشهدی و نوکر آقا بودم
یک دم از شوق به والله نمی آسودم
کاش من خادم او باشم و نوکر ای کاش
کاش ای کاش و ایکاش و ایکاش ای کاش
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 20 اردیبهشت 1403 17:16
.مانا باشید و شاعر