بهشتی سیب داری زیر کشتت
و کشت سیب داری در بهشتت

فقط آدم نمی بینم چرا پس ؟
درون مسجد و دیر و کنشتت !

بیش از این بخت مرا خواب مکن
فتنه در برکه مهتاب مکن

پاسخم گو که سؤالم باقی است
عشق را خسته و بیتاب مکن

چشم ومژگان تو صبح رمضان
تیغ را کشته ی محراب مکن

نوشداروی تو سودی ندهد
جنگ با مرده ی سهر...

خاتون شهر قصه ایل و تبار من
دارد هوای پرسه زدن در کنار من

بر تن جلیقه ای از برگ اطلسی
بر جان نگاره ای از حسن و وقار من

آهسته میزند قدم و چون الهه ها
حسن رخش جرقه زده در بهار من

سازد ترانه ی ...

دل خسته از التماس مردم
هر روز از این تماس مردم

صندوق مرام و مردمی ها
خالی شده از لباس مردم

از فلسفه هم دلم گرفته
وز منطق بی اساس مردم

از مردم چشم خویش دوریم
مُردم من از این جناس مردم

آن ع...

برادر جان جهان دار وفا نیست
ز غم آسوده در ملک خدا نیست

سروری دارد و جریان و موجی
ولی افسوس یکدم با صفا نیست

فغان بلبلان مست و زیبا
به غیر از شکوه گل از جفا نیست

برادر جان دگر در گردش چرخ
سرو...