صدیقه جـُر

دلتنگی

صدیقه جـُر 14/1/1403 | 11:13 0 دیدگاه

هر وقت به یاد گذشته می افتاد، نا آرام میشد دلش همان لحظه های خوب رو میخواست ولی روزگار بی رحم بود و دوران خوشی ها کم، چند سالی بود که با رفتن ناگهانی، عزیزش دیگر آن دختر سابق نشد، آرزو میکرد کاش زن...

ادامه نوشته
احمد آذرکمان

مثل بهار بعدی

احمد آذرکمان 14/1/1403 | 11:13 0 دیدگاه

مثل بهار بعدی، باران چپکی می‌زند به ماشین‌های رنگی. بوی سرگین‌های سرد از هفتِ صبح‌های خیابان رد می‌شود. یادداشت‌های کوچکِ زیر گیره‌ی مو می‌لرزند از چُندک‌ بادهای پشت پنجره. مرجان قفقازی از راهی م...

ادامه نوشته
محمد مولوی

سربازِ پدر

محمد مولوی 05/11/1402 | 11:16 2 دیدگاه

سربازِ پدر: امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا می‌کرد. ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم‌سنی در آن...

ادامه نوشته
محمد مولوی

مادر

محمد مولوی 13/10/1402 | 12:20 0 دیدگاه

روز مادر را به تمام مادرانی که سالها چشم به در دوخته اند تا کودک دیروزشان از در به در آید ، تبریک میگویم . به تمام مادرانی که چین و چروک روزگار بر گونه هایشان نشسته و زنبیل به دست هر صبح در صف نان و ...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

داستان کوتاه فریبا

سعید فلاحی 12/10/1402 | 15:01 0 دیدگاه

[فریبا] پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه‌های آوار شده‌ی سقف را پاک کرد. اسباب و اثاثیه‌ی تخریب شده‌ی خانه‌اش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد....

ادامه نوشته
محمد مولوی

شام آخر

محمد مولوی 05/10/1402 | 09:48 0 دیدگاه

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست "خیر و نیکی" را به شکل "عیسی" و بدی را به شکل "یهودا"(که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

[قهرمان] به زور سیزده، چهارده ساله می‌شد. چهره‌ای استخوانی و اندامی ترکه‌ای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو رفته به پا کرده بود. ساک ورزشی آبی رنگش را هم مورب به گردن آویخته بود. عاشق فوتبال بود. مجذوب ...

ادامه نوشته
عارفه  رحیمی جعفری

عدم

عارفه رحیمی جعفری 13/9/1402 | 13:36 0 دیدگاه

در یکی از روزهایی که در ورای خیالم، در صحرای عدم، قدم زدم تو را گوشه‌ای از دریاچه آرزوها نشسته بر تخته سنگی دیدم به سوی تو و برای رسیدن به تو می‌دویدم ولی این دویدن مرا چه حاصل که از یک طرف جانم را می...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

استسقاء

سعید فلاحی 11/9/1402 | 09:02 0 دیدگاه

▪استسقاء - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخل‌اش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که اطرافش حلقه بسته بودند انداخت. در دل خدا خدا می‌کرد که باران بگیرد. کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت ...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

فصل قفس

سعید فلاحی 01/8/1402 | 19:25 0 دیدگاه

■ داستانی کوتاه به زبان کردی با برگردان فارسی به قلم زانا کوردستانی ???? که‌ژه‌‌ی قه‌فه‌س سوێ له سێلی گرێ خوراو. پێشه‌وه‌ شۆ. هه‌تا درگای قه‌سه لێک بکردنه‌وه‌ گرژینه‌وه‌ و سڵاوی کرد. - سڵاو! - بۆس...

ادامه نوشته
رها فلاحی

جنگجویی در اتاق توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباس‌شویی و تلویزیون با حرف زدن مامان و بابایم را می‌شنوم. بوی اسفندی که مامانم دود کرده، توی اتاقم می‌آید. بوی طالبی و نم ب...

ادامه نوشته
بهزاد غدیری

نامه ای برای آلما

بهزاد غدیری 19/5/1402 | 08:19 1 دیدگاه

آلمای عزیزم... تو کورسوی نور در جهانِ تاریک من بودی. همانطور که من گلِ رزِ رونده و عطری تو بودم..! اگر روزی دوباره دیدارمان تازه شود؛ به تو خواهم گفت: «مرا ببخش آلما،تمام انتظاراتی که از من داشتی اما ...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

بازگشت

سعید فلاحی 07/5/1402 | 10:13 0 دیدگاه

داستان کوتاه بازگشت هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی می‌دانست؛ اما به چشم بی‌بی هنوز همان "محولی" نق‌نقو بود. حاجی خدابیامرز "محولی" صداش می‌کرد. "م...

ادامه نوشته
رها فلاحی

آب

رها فلاحی 12/4/1402 | 13:46 0 دیدگاه

آب صدای تلویزیون بلند بود. زهرا روی مبل نشسته بود. هانا، عروسک نخی‌اش را در دست داشت و موهای مشکی‌اش را مرتب می‌کرد. او بدون اینکه به تلویزیون نگاه بکند به صدای خانمی که در تلویزیون حرف می‌زد؛ گوش می...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

دختر چهارکنت

سعید فلاحی 12/4/1402 | 13:46 1 دیدگاه

دختر چهارکنت [به یاد و به نام سلیمه مزاری ولسوال چهارکنت] از شدت تابش آفتاب کاسته شده بود. از دور سایه‌ی تانک‌ها و نفربرها نمایان شد. بی‌شک نیروهای طالب بودند؛ فرماندهان ارشد ارتش چند روزی بود که ی...

ادامه نوشته
فاضله هاشمی

هلو در گلو

فاضله هاشمی 06/4/1402 | 12:38 0 دیدگاه

«هلوی در گلو» نوشتن رویای 10تا16سالگی ام بود.روزهایی که زیاد به اتاق خواهرم میرفتم و از سر بیکاری از او میخواستم کتاب ادبیات درسی اش را به من بدهد تا بخوانم فکر می کنم تا زمانی که به سن دبیرستان برسم...

ادامه نوشته
فاضله هاشمی

طعم قهوه

فاضله هاشمی 06/4/1402 | 12:38 0 دیدگاه

«طعم قهوه» بدون خوردن قهوه میتوانم خانم نویسنده باشم نه روزبه ام نه معین را میشناسم قهوه راهم ندیده ام امامیدانم سلیقه ی آدمها بهتر شده است و بیشتر قلم به دست شده اند البته واضح تر بگویم گوشی به دست. ...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

داستان کوتاه "بازیگر" - بهتر از این نمی‌شود! برق وصل شد؛ همین را ضبط می‌کنیم! مَرد در قفسه‌ی سینه‌اش، دردی را احساس کرد. مچاله شد. خودش را جمع و جور کرد و از کف سِن بلند شد. کارگردان عاصی و عصبی از ...

ادامه نوشته
فیروزه  سمیعی

آخرین مأموریت

فیروزه سمیعی 18/3/1402 | 17:26 0 دیدگاه

 روی پرنده زوم شد . مثل اولین باری که دختر برایش شعری از سیلویا پلات را خوانده بود. سلول های خاکستری مغزش دنبال کلمه های شعر می گشت . چشماشو ریز کرد وبا انگشت اشاره چند ضربه به پیشانیش زد،  _ چی بو...

ادامه نوشته
سعید فلاحی

داستان کوتاه آلزایمر پرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول‌های پیرزن به آنجا می‌آمد؛ یک ساعت می‌نشست و بعد می‌رفت. امرور پیرزن احساس درد در ...

ادامه نوشته
همایش
کتاب گردی
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا
تبلیغات
تو را به هیچ زبانی