《دیدی》 غزل
دیدی فریب روبه مکّاره را خوردیم
دیدی در این باغ خزان آهسته پژمُردیم
دیدی نباشد باده ای شیرین در این عالم
هر لحظه اش از باده ی زقّوم آن خوردیم
دیدی رهایی از قفس تنها شعاری بود
در کُنج زندان قفس ماندیم و افسردیم
دیدی نصیب ما نشد جز درد و رنج و غم
ما رنج و غم دیدیم و دلهایی که آزردیم
دیدی نشد اینجا بهاران فصل پاییز است
خشکیده شد این ریشه هامان عاقبت مُردیم
دیدی ندارد عالم فانی وفا هرگز
با خود ز این عالم فقط ما یک کفن بردیم
دیدی نشد این نفس حیوانی ما آدم
آدم نشد این نفس ما بس آبرو بردیم
دیدی به پایان می رسد این عمر ما آخر
در کودکی چون غنچه ای بودیم و پژمردیم
دیدی نشد از بند زندان قفس آزاد
مرغی اسیر این قفس بودیم و افسردیم
دیدی که دنیا《مخلص صادق》چنان دون است
آخر چرا مکر و فریبش را چنان خوردیم؟
پنجشنبه۱۴۰۰/۸/۲۷
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 08 فروردین 1402 23:12
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید