《خورشید در بند》 غزل
دیدم به چشم خود گرفتار است خورشید
دیدم دلش خون دیده اش زار است خورشید
دیدم سیاهی ترکه ای در دست دارد
بس آسمانش تیره و تار است خورشید
دیدم تبر با ریشه ی گلها چه می کرد
خشکیده پای چوبه ی دار است خورشید
دیدم خزان می باشد اینجا لاله ای نیست
باغ خزان پُر از خس و خار است ، خورشید
دیدم اسیر مکر و حیله گشته خورشید
دیدم ز مکر و حیله بیزار است خورشید
دیدم که آتش می زند در خرمن جان
جای محبّت در دلش نار است خورشید
دیدم هوا سرد است و بر لب خنده ای نیست
غمدیده و رنجور و بیمار است خورشید
دیدم نشد دُری گران یک سنگ خارا
دُری گران در کوی و بازار است خورشید
دیدم اگر در بند گردد شیر غُرّان
شیر ژیان باشد نه کفتار است خورشید
خورشید بودن کار هر بی مایه ای نیست
دان《مخلص صادق》گرفتار است خورشید
شنبه۱۴۰۰/۴/۲۶
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 31 تیر 1402 21:42
سلام ودرود
محمدهادی صادقی 01 امرداد 1402 07:22
درود و سپاس