《کدخدای مکّار》 غزل
در این دِه کدخدا را روبهی مکّار می بینم
تمام آسمان را روز روشن تار می بینم
هوا سرد است و دل خونین نمی بینم لبی خندان
تمام مردمان را ناخوش و بیمار می بینم
خزان باغ است و سروی خوش قد و قامت نمی باشد
در این باغ خزان من چوبه های دار می بینم
ز آزادی خبر حتّی برای خر نمی باشد
به پوز خر در اینجا من فقط افسار می بینم
برای گلّه ی بیچاره دیگر سگ نگهبان نیست
بجای سگ در اینجا گرگ و هم کفتار می بینم
شب تار است و هر دَم می وزد باد خزان اینجا
بجای گُل در این باغ خزان بس خار می بینم
نمی روید در این خاکش گُلی از جنس زیبایی
تمام این زمین را خشک و شوره زار می بینم
چرا سرخیِ آتش در رُخی دیگر نمایان نیست؟
رُخ این مردمان رنجور و زرد و زار می بینم
وفا خویِ سگان گلّه می باشد نه خونخواری
وفاداری نمی بینم سگانی هار می بینم
فریب حقّه ها خوردیم روزی《مخلص صادق》
به روی تخت شاهی روبهی مکّار می بینم
چهارشنبه۱۴۰۰/۳/۲۶
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 03 مهر 1402 15:54
!درود
محمدهادی صادقی 05 مهر 1402 15:51
سپاس
سیاوش دریابار 05 مهر 1402 13:30
سلام
خدا رو شاکرم که توقیفی شد امروز مهمان دفتر شما بودم
بسیار زیبا سروده اید
قلمتا همیشه سبز و مانا باشد
به امید توفیق روز افزون
با تشکر
محمدهادی صادقی 05 مهر 1402 15:53
سپاس و درود فراوان خداوند را شاکرم که میزبان نگاه زیبایتان بودم