《ماندگار》
تو آن ماه شبی در برکه ی آبی که می مانی
تو لبخند گلی در پُشت آن قابی که می مانی
تو با خود حال دل را می بری هنگام در محراب
بُتی وقت سحر در بین محرابی که می مانی
تو خورشید فروزانی در این زندان تنهایی
میان ظلمت شب نور مهتابی که می مانی
تو دریای خروشانی که غرقت می شود این دل
برای ماهیِ لب تشنه گردابی که می مانی
چو سلطان پیشه ای بر تخت شاهی می نشینی تو
برای سائل درمانده اربابی که می مانی
میان عالم رویا تو آن خورشید تابانی
تو رویای دل انگیزِ در این خوابی که می مانی
تو آهوی خُتن هستی که چشمت می کند جادو
تو مُشکی بس معطر یک گل نابی که می مانی
تمام دفترم پُر گشته از آئین و رسم تو
تو آن کیشی و آئینی و آدابی که می مانی
تو این باغ و گلستان را کنی سرسبز و دل انگیز
تویی آن سرو خوش قامت که نایابی که می مانی
بَرد هوش از سرت ای 《مخلص صادق》تو می دانی
برای ماهیِ لب تشنه آن آبی که می مانی
چهارشنبه۹۹/۱۱/۲۲
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 22 آذر 1402 09:18
.مانا باشید و شاعر
محمدهادی صادقی 22 آذر 1402 14:07
درود و سپاس