یک شیفته و آن دل که بسا تاب ندارد
چون درد دلش گوش او گر راه ندارد
یک کوه تراشیده بسی مانده بجایش
یک عاشق درمانده که معشوق ندارد
یک عالم حیرت زده و مات و مبهوت
چون آتش این سینه که درمان ندارد
گر دل شود عاشق که بسا عقل نماند
شهرت ز دو عالم که سر عقل ندارد
دیوانه توانا بود و جسم غیورش
آمده گر کوه و توان جنگ ندارد
مردم که بدیدند و توانایی او را
از وحشت مجنون که لیلی ندارد
گر جمع شده و عظم و بسی اوج گریبان
مجنون شوی آن شهر،هیچ کوه ندارد
۰
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 23 آبان 1402 23:20
درود بر شما