هر لحظه به دیدار تو مشتاق ، دلم
گر خانه تهی دان که ویرانه دلم
افسانه و رؤیای جهان اسم تو بود
یاغی بشوم گرد جهان جان بدهم
کس تای تو و جای تو انگار نباشد
چون یاد شود نام تو عصیان گرم
چشم دلی بر دل مُهر دل بسپارم
تا شود و عقل ، چو فرمان دلم
راه ز تو بسته و دیدار پر از عشق
این جان به لبم خون جگر شد ز تنم
هر کس نتوان درک و چو مفهوم زبان را
محرم نبودند ز اسرار و زدند تیغ و رگم
من و این راه و پر از رز گل پر پر
جامه ز رنگش چو فریب زخم دلم
جمع شود و هی شود و جمع بشر ها
چون نیست دلی،معرفتی،سنگ دلم
چون گشتم و گشتم ز بنی آدم و هر کس
گر خوب و بدش شد که یکی خسته دلم
شد و درمانگر و درد ها که شدند جمع
هر یک چو توقع ز خودش کور دلم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 19 آذر 1402 13:03
لطیف و دلنشین
محمود فتحی 22 آذر 1402 06:02
درود شاعر گرامی کو محرم اسرار امروز همه باهم بیگانه
هستند به هیچ کس تکیه نه باید کرد حتا به دیواری گرامی