دفاتر شعر

آخرین نوشته ها

معرفی کنید

    لینک به آخرین اشعار :
  • لینک به دفاتر شعر:
  • لینک به پروفایل :
3 Stars

حکایت فقیر وسلطان

ارسال شده در تاریخ : 10 دی 1402 | شماره ثبت : H9427766

برروی قصرسلطانی که باچوب گران بهای ساخته شده بودلک سیاهی

پدید آمده بودسلطان تمام دانشمندان رافراخونده بوداما راه بجایی

پیدانکردتاایکه روزی فقیری درآن شهر عبور میکرد چون ازاین

ماجراباخبرشده بود گفت من میتوانم لکه سیاه راعیب یابی کنم

وعلت رابگویم خبر سریعا به سلطان رسیداودستور داد بلا فصله

آن فقیررا به حضورش بیاورندغلامان سلطان آن مرد فقیر را به

حضور سلطان بردندسلطان به فقیر گفت ای مرداگرتوانستی لکه


سیاه راعیب یابی کنی انعامی به توخواهم داددرغیر این صورت

گردن توراخواهم زدفقیر که بدرستی میدانست علت لکه سیاه

چیست پذیرفت وگفت علت آن لکه سیاه این است که کرم

کوچکی درآن لانه کرده است وبااطمیان خاطر گفت هرحکمی

بفرمایدقبول دارم سلطان دستور داددرب رابشکافند دیدند

همان طور که فقیر گفت بودکرم کوچکی درآن لانه کرده است

سلطان ازدرایت فقیرخوشحال شددستور دادمقداری ازپسمانده

غذای آشپزخانه رابه اوبدهنداوغذاراگرفت رفت وهیچ بزبان

نیاوردتاروزی سلطان بااسب چابکی که سواربودازکنارشهرگذر

میکردکه اتفاقی فقیر رادید گفت ای مرد ابن اسب چگونه اسبی

است فقیر پاسخ داد بسیار اسب خوبی است اما اگر ازکنار رود

خانه یادریاچه ای گذرکندباسرعت بداخل آب می پردسلطان

پیش خود گفت امتحان میکنم سواربراسب به رودخانه رسید

اسب تاچشمش به آب افتاددرمیان آب پریدفردای آن روز

سلطان دستور دادفقیررابیاورند سلطان به فقیر گفت چگونه

دانستی این اسب میان آب می پردفقیردرپاسخ گفت مشاهده

کردم دیدم دربالای سم اسب موی گاومیش دیده می شد ازاین

رودانستم زمانی که اسب کره بوده شیرگاومیش خورده است

وعادت مادری خودرا نمی تواندفراموش کندسلطان مجدد

دستوردادمقدار پسماندنه غذای آشپز خانه به آن بدهنداما

فقیر که میدانست جانش درخطر است باخود می لرزید گفت

سلطان شما سلطان زاده نیستید اگر میخواهی گردنم رابزن

بلکه شما غلام زاده ای بیش نیستی دومسلیه بزرگ راعیب

یابی کردم تو پسمانده غذا به دادی دانستم سلطان زاد

نیستی سلطان برآشفت گفت ازجلو چشم دور شو برو

اما سلطان بلا فاصله رفت پیش مادرش که هنور در

حیات بود گفت مادر پدر من کیست مادر گفت این

راز پنهان بماند من باشوهرم بچه دارنمی شدیم کلفت

غلامی که داشتیم تورابدنیا آورده بوددند ماتورا ازآنها

به فرزندی گرفتیم پدر تو غلام خانه ی مابود پسرم


آدم بزرگ هیچ گاه کوچک نمی شود

آدم کوچک هم هیچ گاه بزرگ نمی شود


شاعر از شما تقاضای نقد دارد

تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
ارسال ایمیل
کاربرانی که این شعر را خواندند
این شعر را 34 نفر 158 بار خواندند
امیر عاجلو (10 /10/ 1402)   | محمود فتحی (10 /10/ 1402)   | فرامرز عبداله پور (10 /10/ 1402)   | افسانه ضیایی جویباری (13 /10/ 1402)   | حشمت‌الله محمدی (22 /10/ 1402)   |

رای برای این شعر
امیر عاجلو (10 /10/ 1402)  
تعداد آرا :1


نظر 8

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا