رنا مقتدر شاعر افغانستانی

استاد بانو "رنا مقتدر" شاعر، نویسنده و آموزگار افغانستانی، زاده‌ی ۲۸ سنبله (شهریور) ۱۳۵۶ خورشیدی، در ناحیه‌ی سوم گذر سلطان غیاث‌الدین شهر خداوندگار بلخ، است.
وی دانش آموخته‌ی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه بلخ است، و به زبان‌های فارسی دری و پشتو تسلط کامل دارد.
ایشان صاحب امتیاز مجله‌ی کمیته فرهنگی انستیتو نفت و گاز بلخ، گرداننده‌ی صفحه‌ی موسسه‌ی نفت و گاز بلخ است و در کنار آن، عضو ارشد و اجرایی بنیاد جهانی سبزمنش، عضو روزنامه‌ی عصر شعر، وبلاگ صدای زنان، جنبش‌های بانوان، وبلاگ شگرد شعر جوان و اجتماع در محور انسان دوستی است و همچنین از اعضای فعال نهاد خوشنویسان بلخ، نهاد فرهنگی بابه میرزا، خانه شعر و خانه داستان نیز هست.


▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
مرگ نزدیک‌ترین ماجرایی‌ست که
در درون رویاهایم
با صدای وحشت زده‌اش سال‌هاست مرثیه می‌خواند
و از فاجعه‌ی انتحار خورده با چهره چُرُک برداشته دلم را به سنگ می‌کوبد
و اعتراف که می‌کنم و باید اعتراف‌ام را گاز بگیرم
انگار پای چشمان تو وسط کشیده می‌شود، همه چیز حتی چشمانم که مزمن‌ترین درد را به دوش می‌کشد
مرگ را
درد را
یک دنیا قصه‌ی نامرد را
فراموش می‌کند
و سکوت مبهمی دایره سیاهی را در کنار غروب این ستاره‌گان که از تو حرف می‌زنند، کشیده است
و دنیا آفریدگار تاریکی می‌شود
شب‌ها طولانی‌تر از یلدا و روزها وسوسه‌های نامرتبطی را
از لای این دایره و غروب ستاره‌گان در ذهنم رها می‌سازد
که پاییز از راه می‌رسد و زمستان سختی روی احساس‌هایم گیر می‌کند
چشمانم از شنیدن نامت چند وجب بیرون کوچ می‌کنند
و نامت را
فقط نامت را وقتی بر زبان می‌رانم
شب‌هایم یلدا
و یلدا فاصله‌ی میان من و توست
هر صبح از همه وقت‌تر از خواب بیدار می‌شوم و
شروع می‌کنم به دوست داشتن تو
آه می‌دانی چقدر سخت است ابراز دوست داشتن
و جمله‌ی کوتاه و ساده‌ی دوست داشته شدن
و دوستت دارم این صبحگاهی‌ها ماجرای نخست زندگی است  
لبانم را با ریژ لب گلابی می‌کنم
چشم‌هایم را با سرمه درشت و مشکی می‌سازم
گونه‌هایم را سرخ
و فریاد بزرگ دوستت دارم را روی پلک‌هایم با تلنگری از یک دنیا زنانه‌گی روی امواج تنفس تو انبار می‌کنم.


(۲)
و نگاهت غزل بداهه و داغی‌ست
که
زمستان هرگز در ذهن‌اش قد نمی‌کشد  
وقتی شمیم تعادل زیبایی‌ات را تحویل دستانم نمودی 
روی دستانم مصراع تازه‌ی شکوفه کردند
در میان انگشتانت موهای بلندم 
فصل قشنگی از بهاران را رقم زد 
و قناری‌ها عاشقانه آواز سر دادند
و
آشیانه‌های پر مهرشان را در درون قلبم بنا نهادند  
تو در میان انگشتانت 
نُت به نُت آهنگ رمانتیک عشق را
به گوش‌هایم زمزمه نمودی 
تخیل که از تو در وجودم جار می‌زند
که دستانت هر از گاهی 
لا به لای گیسوانم را نوازشگری می‌کرد 
و کسالت و غبار که روی شاخچه‌های تنم آویزان بود
دلتنگی‌اش را آهسته فریاد می‌زند.


(۳)
تفنگی که شانه‌ی ترا می‌بوسد
حواس مرا می‌خراشد
زخمم می‌زند
و کلمات گور به گور شده‌ای را شباهت دارد
که هر روز با ناهنجاری بر فرق آفتاب نماز جنازه می‌خواند
بیا زخم‌های جهان را مرمت کنیم!
و چاله‌ی بمب‌های خورده بر تنش را درخت بکاریم
تا مرده‌ها در آغوش خاک بی‌دلهره پلک بر هم بگذارند و
به خواب یملیخا روند
نه این که در کنج کافه با چادر زنگی به آینده زل زده
به تقویم خونین نگاه و
به بازخوانی شب مشغول باشیم
شاید روزی اتفاق افتد که بوی ملال‌آور خون‌پاره‌ها از کف دستان دقیانوس‌گونه‌ی ما پاک شوند
و به ابهام دقایق بجا مانده از تاریکی نقطه‌ی پایان
و من اینجا در این خاک کولی و نفرین شده تنها صدای موسیقی را بشنوم
که بنوازد صلح و بخواند آزادی را
چون گریه و اسارت
میراث سینه به سینه‌ی من نیست...


(۴)
مثل لبخند در عمق دیدگانم 
گل کردی! 
آن وقت که تنم در لجن‌زار مرداب 
احتمال سبز شدن را نداشت. 


(۵)
زنم به روزنه‌ی
اتاق زل می‌زنم
و از خدا
آسمان بیشتری را تمنا می‌کنم.


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 52 نفر 85 بار خواندند
محمد مولوی (20 /07/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا