حالا که رفتی
با رفتنت
سردردهایم تازه شروع شده
شادیم جایش را با بغض و گریه عوض کرده
بوسیدنت مختص عکست شده
و دستهایت
و دستهایت چند روزیست
مثل روزهای اول نیست در خیالم
که خالی از حلقه بوده
در دستهایم
دست...

ما را به ره عشق
در قفس انداختند
دو سه روزی میل سخن
هیچ نبود
چند روزی استقامت کردیم
من تشنه و او فراتر از
تشنه ی آب
آب دهان می خوردیم
به جای آب
صیاد او را هر روز
چند باری
نگاهی میکرد
قفس را می بستُ
سری...

تو این پریشونیه دل
شب هم، چه زود اومده
تو آینه نگاه کنم
باز که میبینم ندارمت تو رو
دلم به اندازه ی تو
کمتر تو یکم زیاد
به خود ندیده بی قرار
باز میخوابونم این دلو
با کلی خواهش التماس
بهش میگم تو امشبو ...

با دلی خون آلود
با چشمانی خیس و گریان
با بغضی بی صدا
با نفسی گرفته
با قلبی پر از درد
همراه با خاطراتمان
هرچند تو باتلاق،
تو این مرداب زندگی
دوستت دارم معنی ندارد دیگر
ولی باور کن
حس قشنگی نب...