امروز در این شهر جای نفسی نیست
از لطف شاهان زمان هم نفسی نیست

هر جا که ندا آمد کیست مرا یاری کند
داد بر این کنیم کسی یار کسی نیست...

هم کلام خط جاده تا تو گشتم
نفرین به این تا که بی تاب تو گشتم
این سراب است که جا خوش کرده در دیده‌ام
قطره اشکم زدریا راه گم کرده‌ام ....

...

پنداشتن همه عالم که دیوانه شدم
در پیچ و خم زلف تو آواره شدم
با هر زاهد و راهب همه بیگانه شدم
ازقصر فلک بدر و ساکن ویرانه شدم
...

رخ می بری زدیده
دل می رود به سویت
جانا به جان ما رس
جان می رود زدستم
در این خیال مستی
جام شراب خالی
بر کام من تو ایی
ای جان من کجایی.‌‌..!
....
...

عشق بر سر ما منت گذاشتی
قدم در خانه ما گذاشتی
عاشقی را با ما در میان گذاشتی
عطر نرگس بر تن ما نشاندی
بعد از این همه زیستن
رها گشتیم از خویشتن
تازه شروع ما شد
با تو زندگی معنا شد
آنچه قطره قطره طلب ...