رهایی
ای خفته در خیالم؛ میل رهایی از بند
برخیز؛ جان سپردم در جسمِ روح در بند
جان در اسارت شب محصور گشته روحم
شادی ز دل گریزان غم گشته یار و همبند
بازآ بگو کلامی از لحظه ی رهایی
کی می شود، به سویم، ...
«حال پریشان»
عشق تو و حال پریشان من
هجر تو و این تب دستان من
آتش این عشق بسوزد مرا
ای تو دلیل تب پنهان من
غمزه ی چشمان تو جانم گرفت
دغدغه ی هر شب این جان من
عاشق و شیدای توام هر زمان
ای غزل و ...
«قرار دل »
ای که در چشمِ دلم یکدانه ای
نزد این دل تک نگارِ خانه ای
ای که تکراری نباشد مهر تو
چون که از روز ازل دردانه ای
آن نسیم مهر تو هر دم وَزَد
تو هوای پاک این کاشانه ای
با تو هر گل بر چمن ...
« مرد »
هر مرد در جهان خودش گریه می کند
بر درد بی امان خودش گریه می کند!
خوشبخت آن که در غم دنیا نشد حزین
هر کس به داستان خودش گریه می کند
گم گشته در بیان غم خود چو عاجزست
بر جان بی نشان خودش گری...
«قضاوت»
خود گنه کاری و مردم را قضاوت می کنی
با دل پردرد، آن ها را قصاوت می کنی
ابتدا خود را به تدبیری سر و سامان بده
بعد آن عاقل شدی خود را شماتت می کنی
درد مردم را ندیدن آفت بخشندگی ست
گر ببینی ...
تبلیغات
