رفت و در را پشت سرش بست از رفتنش دلتنگ شدن شمعدانی روی پله ها من هم دلتنگ شدم از حس نبودنش در فرداها ∎∎∎ دیگر در باز نشد علف های هرز راهش را پوشاندند روی پله شمعدانی ها یک به یک مردند و منی...