هرکس آمدکدخداشدهیچ کسی چیزی نگفت

گرگ شبی مهمان ماشد هیچ کس چیزی نگفت

دزدی هاهم برملاشد هیچ کس چیزی نگفت

دردو غم نصیب ماشد هیچ کس چیزی نگفت

موش آمد اژدها شد هیچ کس چیزی نگفت

دام دار هرجا بپاشد هیچ...

هرگز روامدار که گدایی داد گرگردد

گردادگر شود زخدا بی خبر میگردد

چون داده هایش جزچوبه های دار
نیست
چندان ستم خواهد کرد که گوش

فلک روزگار زامواجش کرمیگردد

دل نوشت ی فاتح...

عزت به گدایان بخشیدی

قناعت به فقیران دادی

پس ما بهرتماشا به کجا

آمده بودیم سعدی

فرستنده فاتح ف

خدای بزرگ بیایه کمی باهم صحبت کنیم حرفهایم راگوش بده ای خدای بزرگ

توکه خدای میخوام به پرسم چراخار آفریدی ای خدای بزرگ ببین چی میگویم

چرا این همه تفاوت بین بنده گانت قایل شدی من راخار آفریدی من مگر م...

روزی جوانی به دنبال بیدار کردن شانس خودمیگشت راهی کوه دشت بیابان شددرمیان رابه شیری رسید

شیرگفت آدمیزاد به دنبال چه میگردی جوان گفت میروم تاشانس خودم رابیدارکنم شیر گفت من چندین

وقت است سرم دردمیکن...