روزی جوانی به دنبال بیدار کردن شانس خودمیگشت راهی کوه دشت بیابان شددرمیان رابه شیری رسید
شیرگفت آدمیزاد به دنبال چه میگردی جوان گفت میروم تاشانس خودم رابیدارکنم شیر گفت من چندین
وقت است سرم دردمیکند شانس مراهم بیدارکن بگوداروی درد سرمن چیست جوان قبول کردوراه افتاد
درمسیر راه به یک مار رسید مارپرسید جوان تو توی این بیابان کجا میروی جوان گفت دنبال شانس خود
میگردم مارگفت من دندانم درد میکند شانس مراهم بیدارکن جوان براه خودادامه داد تا اینکه به یک کشور
رسید دید چه کشور زیبایی است به قصرپادشاه رفت پادشاه ازجوان خوشش آمد دیدجوانی بسیار زیبا وخوش
اندامیست پادشاه ازجوان پرسید ای جوان توکجا واینجا کجا جوان گفت من دنبال شانس خودم میگردم پادشاه
به جوان گفت رازی رابتو میگویم فاش نکنی من دخترم وکسی ازاین موضوع باخبر نیست بیا بامن ازدواج کن
تاجم راروی سرت میگذارم جوان گفت من شانسم رابیدارکردم قبول نکرد ورفت دربرگشتن اول ریی م
مار پرسید شانس من چه گفت جوان گفت شانس تو گفت درمیان گله ای بزسرخی هست اگرشیر آن را
بخوری دندانت خوب میشود درمرحله ی آخررسید به شیر شیر گفت شانس من چه داروی برایم تجویر
کر گفت شانس تو مغر یک آدم احمق راپیداکن بخور سرت آنی خوب میشود شیر پرسید شانس خودت
چه گفن داستان پادشاه رابرای شیر تعریف کرد شیر گفت ازتو احمق ترکجا پیدا میشود حمله کرد شکمغ
آن رادرید ومغر آن را خورد همان ساعت مغزش بهبود بخشید داستانی کوتاه نوشته ی فاتح اصفهانی ف
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
رضا ساقی 28 دی 1402 17:47
مرحبا