مُ ، سلمانم !
تو ، سلمانی !؟
در پیله ی نگاه اوست
سلمان بودن
ومن ؛
سال هاست ...
تاسلمانی نباشد
چیــزی نمی گویــم

دلم آواره ی تـو عشق تـــو راز است هنوز
دل دیـوانه ببین بی تـــو بساز است هنـوز

تــوکه در خلوت شب شمع دلستان شده ای
غم پـروانه بخــور بی تـو چه ساز است هنوز

عاشق از هجر رُخت بر لب بوستان چه کند !...

1

آتش می بارد
بــرکـویری که هــرغــروب
مــرور می کند
دلتنگی دریا را ...

2

باعشق
به پیشـواز تــو می آیم
وتــو ...
مـَـرا در کفنی از سکـوت می پیچی !؟





...

همیشه ؛
باورمان این است
یکی ازاین همه باید تــو باشی !
نبــودت عالمی را زیــرو رو کــرد

چهــره ام ســرخ می شود
شعـرهایم تابلو !
وقتی عشق ؛
تکه ای از بــوسه اش را
زیباتــر از افق
مهــربان تــراز باران
بــررویاهایم می دوزد




...