خاکها در صحنه خوردم تا شدم مشهور عشق
رفت از دستم جوانی تا شدم محشور عشق
پای درس و مشق معشوقان نشستم سالها
تا شدم استاد پر آوازه ی کنکور عشق
کار هر کس نیست تا با چابکی بیرون کشد
دست عمر از زیر چنگ ضربه ی ساطور عشق
سنگلاخ است این مسیر صعب طولانی ولی
می روم من هرچه بادا باد با دستور عشق
می شود با مشت آبی گاه گاهی صید کرد
ماه مغروری که هرشب می شود معذورعشق
تا نباشی گرگ باران دیده کی با شوق و ذوق
وا کند در را برایت حبه ی انگور عشق
گرچه گاهی ترش و شیرین می شود کام دلم
حکم آب خضر دارد در نگاهم شور عشق
دست قلبم پیله ی خون شد زبس مضراب زد
با تمام قدرتش جانانه بر سنتور عشق
نیست قابل هر چراغ ای شاپرک آگاه باش
آن چراغی را تو پیدا کن که دارد نور عشق
جذبه ی شیرین کجا مجنون کند فرهاد را
طعمه ی مهر آورد فرهاد را در تور عشق
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 28 اردیبهشت 1401 10:30
.مانا باشید و شاعر
محمد نیک روش 29 اردیبهشت 1401 15:48
زنده باشید جناب قادری.
غزلی زیبا خواندم میان این حجم انبوه ناشعر.
کاظم قادری 29 اردیبهشت 1401 20:28
سلام و درودها نگاهتان زیبا و گرم است عزیز