جان من شیرین من لیلای من
ناز بی همتای من
اینکه میسوزد نه هیزم سینه ی تفدیده است
اتشی از خون تبدار دلی غمدیده است
آب کم می آورد در پنجه ی آتش فشان
ترس دارد دیدن این صحنه ی آدم کشان
عشق من این سو نیا جزغاله میبینی فقط
عاشقی در شعله ی قتاله میبینی فقط
ماه من من خسته ام
افسرده ام
دلمرده ام
ازکمان بدبیاری تیر آرش خورده ام
چشمه های درد دارد هر کجای پیکرم
زخمی از نامرد دارد هرکجای پیکرم
مهر من محراب من
امشب به فریادم برس
می روم تا وا کنم در را به روی محرمی
آنکه امشب می گذارد روی زخمم مرهمی
دارد آیینی که جان را می برد جای دگر
می نهد ارواح را در چنگ دنیای دگر
امشب او مهمان هفت اقلیم جسم خاکی است
مرد تیرانداز میدان دیده ی چالاکی است
غنچه ی نو رسته ی تا روزها خندان من
ماهی چشم آبی همخانه ی چشمان من
غرق اشکم از فراق دیدن رخسار تو
تا کجا باید فرو گردد به سینه خار تو
سنگ را دیدی که من را میپرستد روز و شب؟
آب را دیدی که می چرخد به دورم با طرب؟
خاک را دیدی که همواره به من جا می دهد ؟
سر فرود آورده جنگل ریشه بالا می دهد ؟
مرغکان آوازه خوان از جمع مشتاق منند؟
آهوان در زمره زیبای عشاق منند؟
باد و باران شانه هاشان تکیه بر من میکند ؟
کینه ی خود را شتر در خاک مدفن میکند؟
این همه از معجزات صبر ایوب من است
صفحه ای از روزگاران پر آشوب من است
مهربانا دوریت کوهی غم از من ساخته
بر سرم عفریت هجران سنگها انداخته
تار خود را می تند بر چهره ام پیرانگی
ضربه ی نادیدنت کامل کند ویرانگی
مایه ی احساس من
لایه ی حساس من
عشق پر وسواس من
تکه ی الماس من
رفتنت افسانه می سازد ز من
شاعری دیوانه می سازد زمن
عشق را بیگانه می سازد زمن
کشوری ویرانه میسازد زمن
جان شیرین
دور باطل میزنم هربار بر گرداب درد
جنگیم اما نه در باران تیر این نبرد
می کشد بر توبره هر لحظه خاکم را غمت
فطرتم در هم شد از اخلاق تلخ و مبهمت
باز هم هر جور باشی مثل جان می خواهمت
آه ای فرمانده ی جور و جفا
حاکم مجموعه ی خوف خفا
دست بردار از سر آزار من
کم بخشکان بوته از گلزار من
حرف رفتن میزنی امشب چرا؟
باز کردی باز این مطلب چرا؟
جان من
صحبت از پروردن نوزاد غمها می کنی
حرفهایت را پر از آیا و اما می کنی
عشق را پیچیده در جلد معما میکنی
آب را در لانه ی مخروبه ی ما میکنی
ساقه ی خم خورده ی جسمم نمیبینی مگر؟
روی سربرگ دلت اسمم نمیبینی مگر؟
از طواف چشم تو برگشتنی در کار نیست
دیگران رفتند و غیر از من ببین زوار نیست
خورده ام نسکافه ی چشم تو را هر بامداد
مردمان هم دیده اند و فرصت انکار نیست
من هنرمندانه با موی تو بازی کرده ام
در میان گیسوانت خانه سازی کرده ام
زیرشخم خشمت افتادن سزای من نبود
این همه از چشمت افتادن سزای من نبود
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 22 دی 1401 14:00
درود بر شما
Milad Kaviani 22 دی 1401 15:02
درود جناب قادری عزیز