نه جوانی به دلم بود و نه اکنون پیری
مانده بر حال من از دور فلک دلگیری
با کدامین گنه ای هستی بی نام و نشان
شرط خوشبختی از اقبال مرا می گیری
ساختم باهمه ی جور و جفای تو و باز
از چه رو با جگر سوخته ام درگیری
عمر ما را که به جولان جفا دادی و حال
می نویسی به چه کس نامه ی بی تقصیری
بخت ما را که ندادی به در میکده راه
تا بدانم که شرابت چه کند تاثیری
مانده از من جگری گر بدری صبر نکن
تا نیفتی به تقلا پی غافلگیری
مانده گر بار گرانی که به دوشم بنهی
بنه بر شانه ام ای بی پدر زنجیری
گفتی بودی به من از روز ازل با لب خشک
تشنه تر از همه ی اهل جهان می میری
دیر فهمیدم اگر هم, تو ببخشا من پیر
گرچه هرگز نرسد از تو به ما تغییری
از سر ما که گذشت آب, ولی با دگران
نکن از بهر خدا این همه بی تدبیری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 11 بهمن 1401 13:00
.مانا باشید و شاعر
علیرضا خسروی اصل 11 بهمن 1401 20:20
بسیار زیبا است استاد