با گریه کبوتر ها
با سر سختی این سنگ ها
با ابرها بی باران
با شب های بی پایان
با این روزگار غریب
با این تفاوت ها در بی تفاوت ها
چه باید کرد
با سر ناسازگار روزگار
با مردمی که قبل هر کاری
کمی نمی اندیشند
با قصه پر غصه
سینه های پر از بغض
با دست های پینه بسته
با این قعطی بی پایان
چه باید کرد
با این بی عدلتی ها
در شعار ها عدلت خواه
با دزدها نشسته بر گردنه
در این شهری که از عشق تهیست
چه باید کرد
پیداست در میان بدترین ها
بد ها ناجی میشوند
با بازی بد و بدترین ها
چه باید کرد
در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما
که در این شهر جا خوش کرده
با این شبِ ظلمت و پرسوز
که به کشتن خورشید آمده
چه باید کرد
اینک به خواب رفته اندیشه
فرا رسیده فصل سرد و عبوس
بگو چه باید کرد
با این درد های آشکار
من مانده ام
فقط نمیدانم که
ماجرایی خورشید چیست
فقط در حیاط شیخ میتابد
با خورشید چشم فرو بسته از ما
چه باید کرد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 25 تیر 1400 20:31
درود و سلام موفق و مانا باشید
شبنم رحمانی 26 تیر 1400 12:47
درود ها بر شما .قلمتان نویسا