بعدِ عمری انتظار ای عشق از راه آمدی
ای مسافر بی خبر رفتی و ناگاه آمدی
کاش میگفتی که قربانی کنم در پایِ تو
جانِ خود را پس چرا پنهان و بیگاه آمدی
سالها در محفل اغیار بودی شمع بزم
تا که فرسودم از این سودای جانکاه آمدی
رفتی و شبها انیسم اشک چشم و آه بود
دیده نابینا شد و دل سوخت از آه آمدی
خاطرم افسرد و چشمانم به راهت شد سپید
بی خبر از حال زارم یا که آگاه آمدی
شورِ عشقِ نوجوانی مرد و پیری سر رسید
سالیانِ عمر شد نزدیکِ پنجاه آمدی
ای زلیخا یوسف ات دیگر عزیزِ مصر نیست
بی نوا صحرا نشین است و تو در چاه آمدی
من گذشتم از تو و عشق تو و سودایِ تو
نازنینا رو رهایم کن که بیراه آمدی
#جواد_امیرحسینی
۶ مرداد ۱۴۰۰
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 08 شهریور 1400 11:27
!درود
علی مزینانی عسکری 09 شهریور 1400 19:35
سلام و عرض ادب
دستمریزاد استاد
یاد استاد شهریار را با این شعر زیبایتان برایم زنده کردید