ایّام بهار است و خزان رو به گذار است
بلبل به تماشای گل و رقصِ نگار است
در شهر ولی خوب نظر کردم و دیدم
انگار نه انگار که عید است و بهار است
وقتی که نباشد به سرت شور و امیدی
دل بی خبر از سوز گل و ساز هزار است
پاییز و بهاران همه تکرار و همه نحس
آن را که به بدبختیِ ایّام دچار است
آن شخص که محتاج به یک لقمه ی نان است
با عید و بهار و چمن و غنچه چه کار است؟
از رقص هزار و غزل و شعر چه داند
آن را که مصائب نه یکی، بلکه هزار است
گر کفر نباشد به خدا فاش بگویم
عدلِ تو کجا شامل این شهر و دیار است؟
یک عدّه چنان غرقِ خوشی اند و تنَعّم
باقی همه از مغز درآورده دمار است
ما را چه به نوروز اگر که پدری باز
شرمنده ی فرزند و سرافکنده و زار است
آن روز بود عید که همسایه یِ ما هم
چون ما شکمش سیر و رخَش مثل انار است
این پند شنو عمر گرانمایه دو روز است
خوابیدن و خوردن نه در این عمر، شمار است
نوروز زمانیست که در خویش بمیری
باقی همه حرف و سخن و شعر و شعار است
از خاک سیه چون گل نوروز به پا خیز
آن روی سپید است که بر خلق قرار است
#جواد_امیرحسینی (مهراد)
20 اسفند 1400
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 22 اسفند 1400 14:05