دست بر چانه که میزد، دل صحرا میرفت
باسر زلف نگارم، دل دریا میرفت
دل من در نِگَهَش قافیه را باخته بود
صحبت از عشق شدو کار به حاشا میرفت
مثل ماهی که رخش نقش ببندد در آب
در دلم عکس تو و دل به تماشا میرفت
هرم آغوش تو و عطر تن عریانت
مستحق بود اگر جان به تمنا میرفت
شهرهٔ شعر منی بین تمام مردم
عشق ممنوعهٔ من، سوی مدارا میرفت
تو صدایم کن و بالحن خوشت شعر بخوان
روح من بانفست، تابه ثریا میرفت
لب تو طعم غزلهای مرا شیرین کرد
شب دلواپسیم باتو به یغما میرفت
حرفها در دل من مانده نمیدانی تو
شب شعریست که بیوقفه به فردا میرفت
تا خط چشم تو را وصل به شعرم کردم
واژهام در افق چشم تو شیدا میرفت
مَنِ شاعر زغمت شکوه به چشمت کردم
چون طبیبی که خودش سوی مداوا میرفت
#احمدصیفوری
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 22 بهمن 1400 00:19
.مانا باشید و شاعر
احمد صیفوری 24 بهمن 1400 05:09
سپاسگزارم جناب، محبت دارین????????
فرهاد احمدیان 23 بهمن 1400 10:25
سلام و عرض درود خدمت جناب صیفوری غزلی بسیار دلنشین سرودید پاینده باشید
احمد صیفوری 24 بهمن 1400 05:10
ممنونم از لطفتون، ماناباشید????????
حسن مصطفایی دهنوی 24 بهمن 1400 07:20
سلام و درود
عالی است
سربلند و پاینده باشید