جایی درست پشت همین پنجره
که تنها دلخوشی من است
خاطره ات تو به یکباره سرازیر می شود…
آخر میگه می شود؟!
به رگبار تند بهاری
گفت:که نبار!
به شب های گرم و سوزان تابستان
گفت :که نیا!
به برگ های رنگینِ خزان زده
گفت:که نریز!
به یلدای بلند انتظار زمستان
گفت:که نباش
و به تو،
گفت:که بیا
خسته ام بی تو
اندوه چهار فصل با من است…
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 02 اردیبهشت 1401 16:43
سلام ودرود