برگرفتی چهره ات یکباره تو از شهر ما
کینه انگیختی چرا از خوشی و از قهرما
آن طرف تلخی صبر و این طرف روز وداع
آن طرف جامی بنوشی این طرف از زهرما
آرزوهایی چو کان ها نگشوده ز کوه
بی خبر تاریخ ها بگذشته از دهر ما
دیگران را بخت بگشادند از هر قید و بند
لیک دامی میکشند صیاد ها از بهر ما
هرکی را دریای آب جاریست از جوی آرزوش
ای دریغ دریای خون جاریست ز زروی نهر ما
هرچه میخوانند و میپرسند نیک آید نظر
بد به گوش آید هرچه از صدای جهر ما
قطره قطره میـــشود دریـــا به اقبــــالشان
خشک میگردد بزرگ آبی ولی از بحر ما
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 02 شهریور 1401 11:06
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید