تو پادشاه عشقی و من هم کنیز تو
من یک غمین آدمم آن شاد نیز تو
معلوم نشد قربتت از چه حضور بود
پنهان بماند دلیل همیشه گریز تو
آگاه نبودی با کی تو صلح میکنی دریغ
مجهول بود دشمنی و آن ستیز تو
در خنده هایت هیچ حسم کار گر نشد
رازی نهفته بود به دوجشم اشک ریز تو
بردم زیاد بود و نبودت زخاطرم
کردم بیرون زدل همه دنیای چیز تو
حتی همان حس قشنگ در نگاه تو
رفته چو بوی پیرهن مشک ریز تو
خواهم که باقی هیچ نماند به یاد گار
گل های سرخ و آّبی آن سر میز تو
کثیف ساخت عشق تو این دل پاک من
صفا بساخت حس تمیزم تمیز تو
آغاز شد عشق به سختی و سست رفت
پایان یافت غلغله و جست و خیز تو
آخر به هوش آمدم کز من نمیشوی
آخر بشد کاسه ی صبرم لبریز تو
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 15 آذر 1401 18:06
سلام ودرود