کاش آمدنت را به من می گفتی :
آنگاه برگ های خزان را زیر پایت فرش می کردم
کاش بهم می گفتی :
فاصله ی آمدن و رفتنت را
کاش می شد حرف دلت را فهمید
کاش حرف دلت را بی مُحابا بهم می گفتی
کاش دوست دارم را بهم می گفتی
من و تو بهم نَزدیکیم
ای نازنینم
تو با عشق آغاز شدی
و من با تو آغاز شدم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 15 آبان 1402 11:06
.مانا باشید و شاعر
سیاوش دریابار 15 آبان 1402 12:56
....یه قل دو قل.....
کاش پیرمرد قبیله
سنگهای ریزش را
می کاشت
باران که که می امد
درخت کوه سبز می شد
وقتی میوه اش می چید
سنگ ریزه
برداشت می کرد
سلام
روز شما بخیر
مهمان دفتر شعر شما بودم
شیوا روان و با نشاط سروده اید
قلبا ارزوی توفیق روز افزون برایتان دارم
مانا باشید
سروش اسکندری 15 آبان 1402 14:01
سلام و درود بر شما جناب عاجلو ادیب سپاس از صمیمیت و حضور سبزتان
سروش اسکندری 15 آبان 1402 14:14
سلام و درود بر شما جناب دریابار عزیز سپاس از محبت و حضور سبزتان
فاطمه مهری 16 آبان 1402 00:42
درود برشما و احساس نابتون
سروش اسکندری 16 آبان 1402 07:40
درود بر شما بانو مهری فرهیخته سپاس از صمیمیت و حضور جاویدتان
سروش اسکندری 17 آبان 1402 15:11
درود بر شما جناب هایلی ادیب سپاس از محبت و حضور سبزتان