اندوه را فرستادم
به بلندترین شاخه
تا آخرین گردو را بیاورد
و خودم را نشاندم
زیر درخت بادام
کنار کودکی ام
باید رازش را در سینه ام می ریخت
دهان باز کردم
خندید...
پونه ها از چال های گونه اش سرک کشیدند
و کبوتری سپید
از شانه اش به آسمان پرید
نپرسیدم اما...
و اندوه بازگشت
بازگشت با گردویی سیاه
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 24 آبان 1401 11:44
.مانا باشید و شاعر
فاطمه یاراحمدی 24 آبان 1401 11:57
درودها
سپاس مهرتان