دیر امدی به شب نشینی این شعر تاروتی
به حد این حصار یخ زده ی شبه تابوتی
دوباره جان من از سوقصد حیران شد
به وقت پلک زدن ان دو چشم طاغوتی
نمکگیر کن سفره دل را به حبه قندی مهر
که دم کشیده چای کهنه ی این بغض باروتی
بگذار بیوفتد از دهن این شراب صدساله
باشد که مست شویم به قربت ان عشق لاهوتی
در انتظار خلسه مرگم ولی ای کاش...
مرا حواله دهند به جادوی ان چشم یاقوتی
بشکافت کلاف درددلم را تلنگر تیغی...
بلکه عاشقانه ببافم ازین واژه های ناسوتی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 03 بهمن 1401 22:46
فرشته امامقلی 03 بهمن 1401 23:20
محمد مولوی 15 اردیبهشت 1403 00:15