《ترس》 غزل
من از اَبر سیاه و آسمان تار می ترسم
از آن نیش زبان و عقرب جرّار می ترسم
ندارم ترسِ از شیری که صدیق است در راهش
ز مکر و حیله ی آن روبه مکّار می ترسم
اگر مور و ملخ آفت زند در خرمن این جان
ز محصولی که می روید شبیه خار می ترسم
نمی ترسم ز آن شیری شکارش می شود آهو
من از آن لاشه خواری گشته چون کفتار می ترسم
ببارد اَبر بارانی شود دریای طوفانی
من از آه یتیم و دیده های زار می ترسم
مرا ترسی ز زالوها نمی باشد که خونخوارند
ز انسانی شود یک زالویِ خونخوار می ترسم
نمی ترسم ز مِی خوردن که مستی عالمی دارد
ز آن جامی که جانم را کند بیمار می ترسم
به آتش می کِشد جان را هوای نفس این آدم
ز مَه رویان بد سیرت در این اَدوار می ترسم
من از سرسبزیِ آن سرو خوش قامت ندارم بیم
من از خشکیده چوبی می شود یک دار می ترسم
همیشه آسمان آبی نباشد《مخلص صادق》
من از شام سیاه و آسمان تار می ترسم
جمعه۱۴۰۰/۸/۲۸
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 08 فروردین 1402 23:14
درود بر شما