《فردای روشن》 غزل
غم مخور باغ خزان روزی گلستان می شود
مرغ محزون عاقبت شاد و غزلخوان می شود
بشکند قفل در زندان غمها عاقبت
از قفس روزی رها مرغ خوش الحان می شود
می رود سرما و گرما می رسد از راه دور
نوبت گرمای آن شمس فروزان می شود
می رود غمها ز دل ، دل می شود پُر از سرور
غم رود از دل گل لب باز و خندان می شود
غول نفس آدمی روزی شود در بند و غُل
دل شود پُر مهر و سیرت شکل انسان می شود
آدمی آدم شود روزی ، چو آن روز اَزل
کافر بی دین در آن دَم یک مسلمان می شود
کینه ها از دل زند پَر دل شود آئینه ای
خانه ی دل جای مهر و عشق یزدان می شود
عمر یلدا تا سحر باقی نماند بعد از آن
صبح امیدی دَمد ظلمت گریزان می شود
آن زمان گرگی نگهبان از برای گله نیست
سگ بجای گرگ وحشی یار چوپان می شود
《مخلص صادق》رسد روزی زمستان می رود
بعد از آن سرما بدان فصل بهاران می شود
یکشنبه۱۴۰۰/۳/۳۰
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
حفیظ (بستا) پور حفیظ 23 شهریور 1402 22:21
عالی بود