《رهایی》
این زمستان می رود فصل بهاران می رسد
نوبت سرسبزیِ این باغ و بُستان می رسد
گر به زندان زلیخا یوسفت باشد اسیر
صبح امیدی دَمد سرو خرامان می رسد
خرمن جانت بسوزد در فراق یوسفت
غم مخور چون بوی پیراهن به کنعان می رسد
گر چه کشتی در میان موج و طوفان بلاست
عاقبت آرامشی از بعد طوفان می رسد
شاخه ها خشکیده مرغان کوچ و زینجا رفته اند
روزگاری از رَه آن مرغ خوش الحان می رسد
گر چه تزویر و ریا پُر کرده شام تار ما
می رود این شام ظلمت شمس تابان می رسد
چشمه ها خشکیده یاس و لاله باشد تشنه لب
اَبر بارانی برای این گلستان می رسد
مادری هرگز نشد این دایه ی طفل یتیم
مادری عاشق برای طفل گریان می رسد
مرهم زخمی نباشد از برای رنج دل
از برای زخم دل دارو و درمان می رسد
غم مخور ای《مخلص صادق》زمستان می رود
بعد از این سرما و یخبندان بهاران می رسد
دوشنبه۱۴۰۰/۳/۳
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 21 مهر 1402 14:19
درود بر شما
محمدهادی صادقی 22 مهر 1402 23:34
درود بر جناب عاجلو
سروش اسکندری 22 مهر 1402 07:55
درود بر شما ... جناب صادقی بسیار زیبا سرودید
توانا و رستگار باشید
محمدهادی صادقی 22 مهر 1402 23:34
سپاس و درود جناب اسکندری
سیاوش دریابار 22 مهر 1402 10:30
مادرم
تو هم زجا برخیز
سحر شده
موقع اذان شده است
زود برخیز تا نماز صبح خوانیم
در فصل درو ردن مسلمانان
فصل اتحاد پیر و جوان شده است
با سلام
شعرتان بسیار زیباست
مانا قلم سبزتان
جاوید عمر گرانمایه تان
شاد باشید
محمدهادی صادقی 22 مهر 1402 23:36
سپاس و درود جناب دریابار نگاهتان زیباست