《زمستان》
دیدم به چشم خود که زمستان ز رَه رسید
بلبل ز شاخه ی گل آلاله پر کشید
دیدم که روز ما شده شامی سیاه و تار
در این سرا به جز غم و ظلمت کسی ندید
دیدم لگد به گُرده ی خورشید می زدند
دیدم که مرغ جان ز قفس لحظه ای پرید
دیدم میان کوچه پُر از چوبه های دار
دیدم فغان و ناله ی مردان مو سپید
دیدم به چشم خود شده ناحق جمال حق
در هر وجب به خاک وطن خُفته یک شهید
دیدم که چشمه ها همه خشکیده چون کویر
باد خزان در این شب ظلمت چنان وزید
دیدم دوباره رونق بازار بَرده بود
دیدم که آدمی شده شیطان بسی پلید
دیدم که خنجری شده نیش زبان خلق
نیش زبان چو عقرب جرّاره می گَزید
دیدم خبر ز اَشرف خلق خدا نبود
دیدم بشر که ننگ زمان را به جان خرید
دیدم به دل که《مخلص صادق》نه مخلص است
در شوره زار تشنه نشد آدمی سعید
جمعه۱۴۰۰/۲/۲۴
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 02 آبان 1402 08:28
درود بر شما
سیاوش دریابار 02 آبان 1402 09:59
کوچ سگها.....
بعد کوچ سگها
چهره شهر زیبا بود
سلام
شاعر فرهیخته و گرامی
صبح اولین روز ابان شما به گرمی
شعرتان زیباست
قلم سبزتان توانا
روز خوش
حفیظ (بستا) پور حفیظ 02 آبان 1402 10:02
درودها جناب آقای صادقی بسیار زیبا بود