《شعر ، مرهم زخم》
می نویسم تا دلم عاری ز رنج و غم شود
از برای زخم دل این شعر من مرهم شود
هر چه می بینم شب تار است و ظلمت ماندگار
شاید این شعرم چراغ روشن عالم شود
خنجری بُرنده باشد این قلم در دست من
پشت بیداد و ستم با نیش خنجر خم شود
هر کلام این قلم باشد ستونی استوار
پایه های زندگانی با قلم محکم شود
بیت هر شعری مثال خشت بر روی هم است
خشت اوّل خشت دوّم پایه مستحکم شود
حاکم ظالم کند خون هر دل و هر دیده را
دل ، نباشد ظالمی عاری ز هر ماتم شود
با سکوت هر که ظلمی می شود در حق او
خنجر ظالم شود بُرنده تر افخم شود
گر نگردد کاخ بیداد و ستم ویرانه ای
درد و رنج و غم فراوان گشته روی هم شود
توسن نفس هوای آدمی رامی نشد
روزگاری شاید این نفس هوا آدم شود
《مخلص صادق》پس از هر شام ظلمت روشنیست
روزگاری می رسد دل عاری از هر غم شود
سه شنبه۱۴۰۰/۲/۲۱
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 04 آبان 1402 12:52
لطیف و دلنشین
محمدهادی صادقی 06 آبان 1402 00:05
پاینده و شاد باشید