《دنیای دون》
من آن مرغم خزان این گلستان را نمی خواهم
فغان و ناله و حال پریشان را نمی خواهم
خزان گردیده باغ دل در این پاییز بی مهری
در این فصل خزان ابر بهاران را نمی خواهم
گلستان دلم خشکیده در آن جای گل خار است
من آن خار و خس روئیده در جان را نمی خواهم
به آتش می زنم جان را در آن هنگامه ی مستی
اگر پروانه گردم شمع سوزان را نمی خواهم
شده دریای دل طوفان به ساحل می خورد هر دَم
اگر ساحل شوم این خشم طوفان را نمی خواهم
به جانم تیر سرما می خورد از ناجوانمردی
شدم سرما و یخبندان زمستان را نمی خواهم
اگر سر خم کند سرو و صنوبر پیش خار و خس
من آن سرو و صنوبرهای بُستان را نمی خواهم
برای چشم کور دل مَهی تابان نمی تابد
در این ظلمت سرا آن ماه تابان را نمی خواهم
هوا بس ناجوانمردانه سرد و استخوان سوز است
دل غمدیده و چشمان گریان را نمی خواهم
زمانه《مخلص صادق》شده دنیای نامردی
دلی خوش چون نمی بینم لبی خندان نمی خواهم
جمعه۱۴۰۰/۲/۱۷
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 08 آبان 1402 15:07
سلام ودرود
سروش اسکندری 08 آبان 1402 15:46
جناب صادقی درود فراوان بر شما
حفیظ (بستا) پور حفیظ 09 آبان 1402 04:37
درودها جناب استاد صادقی بسیار زیبا قلم زدید و دلنشین
سیاوش دریابار 10 آبان 1402 15:04
حدیث درد می باید نوشتن
کلام سرد می باید نوشتن
حدیث تو جور و جفا بود
بنام مرد می باید نوشتن
با سلام
درود بر شما و قلم شیوایتان
موفق و مانا باشید